ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 21 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

بازی 102

فرزندم آنجا که به هر طریق  نمی توان گره از بخت خواب آلود باز کرد دیوانه وار به بخت بی اراده ی خویش بخند...     اولین بازی سال 94 را برای سفره ی 94 داشتیم باشد که شاد باشد کودکمان از انرژی هفت سین مان و ما مست شویم از رنگ و روی سفره ی امسال که انگشتان ظریف دلبرمان رنگیدش تخم مرغ های سفالی پیاله های سفالی و ... با عشقی که از دستان دلبرک ما گرفتند در جوار خورشید جان گرفتند و به سفره ی امسال ما جاااااااان دادند و من! من! با دیدن گل رویت جان تازه گرفتم جان منی! بهارم تویی،بخند که شکوفه باران شوم ...
6 فروردين 1394

بازی 100

فرزندم هماره با بال لحظه ها سفر کن و خویشتن را با ساز دلت کوک کن زندگی؛ درک هر ثانیه ای ست ...که تو را تا اوج ابرها پر می دهد روزشمار اسفند را داریم گاه گاهی ابری،گاهی افتابی آسمانش ما را به بازی گرفته ما هم بسازش میرقصیم منتظر روزهای سبزه و ماهی رقاص تنگ بلوریم گندمهایتان را خیساندین؟ عدسهایتان در چه حال است! خانه تان را تکانیده اید؟ما نتکاندیم!کم کم میتکانیم؟ میخواهیم خووووووووب حال و هوای عید بگیریم بعد دست بجنبانیم انشاالله *************************** گل ها را می بازیم،شاید آنها ما را میبازند؛ مشتی گلیم دیگر و نه بیشتر! امید انکه به خ...
14 اسفند 1393

در جستجوی بـــــــــــــــــــــرف

امدن برف را به انتظار نشستیم نیامد و نیامد امدنش هم فقط برای جززاندن ما بود با سرعت نور از اسمان ما عبور میکرد و جایی دیگر مینشست چنانکه با خود گمان کردیم یک شهر کافریم که خدا با ما چنین میکند بحدی که از کودکمان میخواستیم برای امدنش دعا کند انقدر که دعا کردیم اگر صبح جمعه دعا میکردیم حضرت خضر ما را مفتخر میکرد ارتفاعات برف بود مرد  خانه مان هر هفته دو یا سه بار پیام برف در ارتفاعات را میداد تا جمعه ای که گذشت خبردار شدیم در روستایی دورتر از شهر کوچکمان میبارد دو پا داشتیم دوپای دیگر قرض کردیم و رفتیم به امید نیم متر برف   این هم منظره ی خانه ی دوستی ، یک فنجان زندگی را بیاد داری...
10 اسفند 1393

بازی99

فرزندم "جهان چهارم"...جهانی ست که در آن "آگاهی و دانستن " همان چیزیست که انسان را در تنگنا می گذارد و ...گاه حتی؛ نفس های او را به بند میکشد؛       بازی و ریاضی این ستاره ها خوب کار ما را پیش میبرد کند و چسباند و شمرد و ... یه 10 تایی صفحه از یک تا 10 پر ستاره تطبیق کرد اعداد و ستاره ها ر شمردن ستاره ها با انگشت اصل بازی ما بود  بازی با یک طناب از فاصله ی کم شروع کرد به پریدن (عبور)  از طناب،البته جفت پا ، وبعد از هر بار پرش ارتفاع بیشتر می شد تا اینکه منصرف شد بعد تر پریدن روی طناب باز هم...
3 اسفند 1393

بازی98

فرزندم؛ هیچ چیز جلودار همت و ...اراده ی آدمی نیست... بر کوچکی ات منگر و همیشه ترس را از باورهایت دور ساز... اینکه فیلها، همیشه از موشها در هراس اند، یک واقعیت است... ماهدخت مان در نوع ماهرخی این روزها به نوشتن بسیار علاقه مند شده،چنین می نویسد،ما هم به یکباره دکتر شدنش ،میبالیم   ****************************************** نقاشی جادویی می نامیمش،یکی از شعبده بازی های روزگار کودکی،حتما شما هم امتحانش کرده اید نقاشی با آبلیمو ابتدای کار بر دخترمان نچسبید،گویی آب در هاونگ میکوبید به اصرار ما ادامه داد،او چه میداند شعبده بازی چیست شمع ...
27 بهمن 1393

بازی97

فرزندم همیشه روشنایی به معنای پایان تاریکی نیست گاهی هزار سپیده طلوع می کند... آدمی همچنان در ظلمت شب گرفتار است! چراغ اندیشه را همواره روشن نگهدار... مدتهاست با ریاضی بیگانه شدیم جز کتابهای کار،خواستیم جبران کنیم،بی حوصله و ایده! دردانه مان مثل همیشه مشغول خوردن پسته بود،خورد و تمام شد،بر ما خیره،که؛چه کنیم آبرنگمان را اوردیم و جعبه ی جادو و ... رنگیدیم و رنگیدیم،این رنگارنگی چه شوری دارد و انرژی بی پایان شانه تخم مرغ را هم ... و دسته بندی رنگها و شمارش  بعدتر... یک سال است رول دستمال توپی جمع میکنیم پس باید بکار میگرفتیم شان،و گرفتیم! ...
20 بهمن 1393

بازی 96+از جنس خودت3

فرزندم؛ چرخ دنیا اگر بکامت نگشت، دل آزرده و غمین مباش فقط کافی ست که... چون کودکی هایت؛ خالص و بی غل و غش باشی اینگونه با پای پیاده و یک چوب دستی هم می توان، چرخ دنیا را به چرخ واداشت   اکواریوم ماهی ساختیم،از عید گذشته ماهرخ هر چند روز یک بار با ابروان گره زده و خشم در صدا رو به بابای خانه ی ما:بابا ماهیام بردی تو استخر ولشون کردی منم ازت ناراحتم(ماهی های عید گذشته) ما هم آکواریومی دست و پا کردیم شاید از ناراحتیش بکاهد جعبه ی مناسبی را با آبرنگ رنگید با فوم هنر نمایی کردم من من من و دردانه چشم هایش را چسباند این هم پایان نه چندان جالب اما دوست داشتنی ...
20 بهمن 1393

بازی 95

فرزندم   این زمین و تمام دلبستگی هایش آنقدر نمیارزد، که از برای آن بر خاطر نازنینت؛گرد ملالی بنشیند... همواره بیاد داشته باش که تو بر روی خاکی ایستاده ای که بهای آن: قدر یک خوشه ی زرد گندم و سیب سرخی بیش نیست! رضا کشاورز کیک میدرستد حال و هوایش چنین است یا روی سن سالن عروسی در حال رقصیدن یا در حال فوتیدن کیک تولد مهم نیست تولد یا عروسی کیست مهم خود جشن و شادی ست این بخش از آشپزخانه ی ما متعلق به دختر خانه و دردانه ی ماست،ما هیچ دخل و تصرفی در آن نداریم خواه مکانیک شود،خواه خیاط،آشپز یا ... تمام امکاناتش اینجاست اینهم از کیک یا کاپ کیک دختر خانه ی کوچ...
20 بهمن 1393

بازی 94

 فرزندم؛ قطره ها؛ همیشه اعجاب انگیزند! آنچنانکه در کمال شگفتی...... گاه؛ تمام قدرت و هیبت دریاهایی بزرگ را به زیر سلطه ی کوچک خود فرو می کشند؛ از آن میان؛ قطره ی نگاه و ...دریای دل وقطره ی نان و ... دریای ایمان را خوب به خاطر بسپار...       رضا کشاورز ماهرخ مان ادعا می کرد روزی روزگاری ،بقول خودش فردا(روزهای قبل) او  را تنها گذاشتم و گم شده نزدیک یک گلدان بزرگ،حالا او از من ناراحت است،قراری گذاشتیم قبول کرد نقاشی ناراحتش را و جایی که گم شده بود را بکشد و کشید شبی که گذشت برای دردانه ی خانه ی کوچک ما شب خوبی نبود،کابوسی بس بسیار کا...
20 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد