ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 30 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

قمر در عقرب ما

این روز های ما بی نظم و قر قاطی شاید اگر درست همش بزنیم آشی شوله قلمکار میزبان نگاه شما دوستان باشیم   پیتزا پزون داشتیم با طعم دستان ماهرخ و از عشق میگوییم وقتی برگ ی در بساط نیست به کنجی خزیده و در خفا غرق در صورت خود شده چنین ظاهر میشویم و گاهی چنین ناز میفروشیم که گویی لباس عروسی عروس ملکه انگلیس را به تن داریم لباس ها و دسته گل های ماهرخ دیزاین   گل یخ توی دلم جوونه کرده از کارهای عجیب تو!!! سمفونیک بهارش را میرقصیم جاده ی سبزش را پیمایش مختاریم و ازاد تا حدی که به در و دیوار خانه هم ... و خطر را نمیفهمیم ،نمیسنجیم بع...
16 ارديبهشت 1395

بازی 106+ماهرخ از جنس خودش 8

فرزندم هیچ چیز جلودار همت ...و اراده ی آدمی نیست... بر کوچکیت منگر و همیشه ترس را از باورهایت دور ساز... اینکه فیلها، همیشه از موش ها در هراس اند... یک واقعیت است ...     ناصر کشاورز چه طولانی نبودیم امان از این مجازیکده های زیادی مجازی و این وبلاگ صندوق امن خاطرات ماست یک مجازی واقعی حال در این باغ مجازی ها کارمان بجایی رسیده که بین مجازی ها دنبال واقعی تر میگردیم و واقعی های واقعی را در مجازی های حبابی گم کردیم   اما اینجا را دوست داریم... چند ماهی هست بازی نداشتیم نه اینکه در کارگاه مادر دختر یمان تخته شده باشد شکل بازی ها ،تکرار در بعضی بازی ها و غرق شدن ما ...
6 دی 1394

ماهرخ از جنس خودش 7

حباب و حبابی ترکید یکی از دور چنین فریاد کرد: این حباب عمر است که به یکباره چنین ترکیده آن یکی گفت:  حباب  بغض است که چنین می ترکد رند دیگر هم گفت: این حباب شبنم بر تن یاس کبوداست که چنین ترکیده ست اولی گفت: جه غریبانه شکست دومی گفت: طفلکی عاشق بود رند دیگر هم گفت: راستی مگر امروز عید است ... کودکی بازیگوش حلقه ای در دست داشت نرم و آهسته به میدان آمد او به نرمی و لطافت پرسی: کف صابون دارید... محمد بقایی   هر صبح با صدایشان بیدار می شدیم گاهی شبها خود را به پنجره ی خانه ی کوچک ما می کوبیدند جایی پناه گرفته ب...
2 مرداد 1394

بازی 103

به آغوش باد بسپار موهایت را در آمدن به سویم نسیمی از عطر موهایت لذت را می برد تا بی نهایت مرغ عشقم می خواند در صفایت و من بودنت را در بهترین لحظه ها با اذان عشق در نماز گلبرگها خواهم خواند     چاپخانه مان  را دوباره فعال کردیم   به توپک های کاموایی هم  رحم نمی کند  این هم که جز لایفک صنعت چاپ ماست  پنگوئن بیچاره ، باید شکل پنگوئن می شد اینجا زیر ماشین است و نه چاله میدون اگزوز و جوشکاری و ماهرخ نقاشی با چسب مایع،چسب کتاب،استیکر با چسب مایع کشید با ابرنگ رنگ ک...
12 ارديبهشت 1394

بازی 102

فرزندم آنجا که به هر طریق  نمی توان گره از بخت خواب آلود باز کرد دیوانه وار به بخت بی اراده ی خویش بخند...     اولین بازی سال 94 را برای سفره ی 94 داشتیم باشد که شاد باشد کودکمان از انرژی هفت سین مان و ما مست شویم از رنگ و روی سفره ی امسال که انگشتان ظریف دلبرمان رنگیدش تخم مرغ های سفالی پیاله های سفالی و ... با عشقی که از دستان دلبرک ما گرفتند در جوار خورشید جان گرفتند و به سفره ی امسال ما جاااااااان دادند و من! من! با دیدن گل رویت جان تازه گرفتم جان منی! بهارم تویی،بخند که شکوفه باران شوم ...
6 فروردين 1394

بازی 101

 فرزندم پایان شب سیاه همیشه سپید نیست... گاه از پس چاله ها انچه در انتظار توست؛ چاهی ست به وسعت یک عمر...   روزهای آخر اسفندمان با ما سر شوخی دارد! گاه ابری،گاه افتابی،گاهی برفی گرچه خسیسی می کند برف را فقط نشانمان میدهد چند روز قبل تر بارانیش را داشتیم ،خواستیم دخترمان زیر باران با چتر قدم بزند ارزو بدل نماند با این سیر نزولی بارندگی رسما غنیمت شماردیم ش تا براه زدیم انگاری مثل دریا بود و خشک شدنش باران قطع شد ماهرخ مان از رو نرفت و ابر را شرمنده کرد   مبادا روزگاری دلبرکانمان با خیال باران زمستان را بهار کنند،همچون حالا که...
21 اسفند 1393

بازی 100

فرزندم هماره با بال لحظه ها سفر کن و خویشتن را با ساز دلت کوک کن زندگی؛ درک هر ثانیه ای ست ...که تو را تا اوج ابرها پر می دهد روزشمار اسفند را داریم گاه گاهی ابری،گاهی افتابی آسمانش ما را به بازی گرفته ما هم بسازش میرقصیم منتظر روزهای سبزه و ماهی رقاص تنگ بلوریم گندمهایتان را خیساندین؟ عدسهایتان در چه حال است! خانه تان را تکانیده اید؟ما نتکاندیم!کم کم میتکانیم؟ میخواهیم خووووووووب حال و هوای عید بگیریم بعد دست بجنبانیم انشاالله *************************** گل ها را می بازیم،شاید آنها ما را میبازند؛ مشتی گلیم دیگر و نه بیشتر! امید انکه به خ...
14 اسفند 1393

بازی99

فرزندم "جهان چهارم"...جهانی ست که در آن "آگاهی و دانستن " همان چیزیست که انسان را در تنگنا می گذارد و ...گاه حتی؛ نفس های او را به بند میکشد؛       بازی و ریاضی این ستاره ها خوب کار ما را پیش میبرد کند و چسباند و شمرد و ... یه 10 تایی صفحه از یک تا 10 پر ستاره تطبیق کرد اعداد و ستاره ها ر شمردن ستاره ها با انگشت اصل بازی ما بود  بازی با یک طناب از فاصله ی کم شروع کرد به پریدن (عبور)  از طناب،البته جفت پا ، وبعد از هر بار پرش ارتفاع بیشتر می شد تا اینکه منصرف شد بعد تر پریدن روی طناب باز هم...
3 اسفند 1393

بازی98

فرزندم؛ هیچ چیز جلودار همت و ...اراده ی آدمی نیست... بر کوچکی ات منگر و همیشه ترس را از باورهایت دور ساز... اینکه فیلها، همیشه از موشها در هراس اند، یک واقعیت است... ماهدخت مان در نوع ماهرخی این روزها به نوشتن بسیار علاقه مند شده،چنین می نویسد،ما هم به یکباره دکتر شدنش ،میبالیم   ****************************************** نقاشی جادویی می نامیمش،یکی از شعبده بازی های روزگار کودکی،حتما شما هم امتحانش کرده اید نقاشی با آبلیمو ابتدای کار بر دخترمان نچسبید،گویی آب در هاونگ میکوبید به اصرار ما ادامه داد،او چه میداند شعبده بازی چیست شمع ...
27 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد