ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

بازی 106+از جنس خودت6

من ترا خواهم برد به تماشای گل سرخ بهار و گره خواهم زد روی غمگین ترا به علفهای فراوان بهار   من ترا خواهم برد به لب جوی زلال که تراوش شده از برف بهار   من تو را خواهم برد به سر کوه نجات به هوای پرواز و به دستان تو خواهم آویخت چتری از بال هزار پروانه چراغعلی بابادی   سلاااااااامی بعد از چندی نبودندی دختر رو به چهار ساله ی ما با خود عالمی دارد به دنیایش تا حد توانمان و مجال اعصابمان ،احترام میگذاریم و تماشایش را که از هر نمایش و کمدی و درام و کلاسیکی جذاب تر است با دنیا عوض نمیکنیم بزرگ میشود و دیگر از این دلبرانه های کوچک ،دست...
9 خرداد 1394

بازی 103

به آغوش باد بسپار موهایت را در آمدن به سویم نسیمی از عطر موهایت لذت را می برد تا بی نهایت مرغ عشقم می خواند در صفایت و من بودنت را در بهترین لحظه ها با اذان عشق در نماز گلبرگها خواهم خواند     چاپخانه مان  را دوباره فعال کردیم   به توپک های کاموایی هم  رحم نمی کند  این هم که جز لایفک صنعت چاپ ماست  پنگوئن بیچاره ، باید شکل پنگوئن می شد اینجا زیر ماشین است و نه چاله میدون اگزوز و جوشکاری و ماهرخ نقاشی با چسب مایع،چسب کتاب،استیکر با چسب مایع کشید با ابرنگ رنگ ک...
12 ارديبهشت 1394

از جنس خودت4

    بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست گفتی بناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست والله که شهر بی تو مرا حبس میشود آوارگی کوه و بیابانم آرزوست یک دست جام باده و یک دست زلف یار رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و ...
5 ارديبهشت 1394

دست خالی

دوستان سلام سلام صبح ما را پذیرا باشید مصور نیستیم مدتی ست پست بازی نداریم،دردانه مان طی یک عملیات تخریبی تمام عکس های مربوط به پست های بازی و از جنس خودت و حتی سیزده 94 را پاک کرد   اما مینویسیم کمی از جنس خودت هایی را که دوستشان داشتیم 1)دوست داشت آرایشگر شود و پیرایش کند ، گیسوان پیچ در پیچ جلوی سر را کوتاه کرد 2)برایمان کیک پخت ،چه کیکی! ما که در مجازیکده می گشتیم بخود امدیم کف آشپزخانه ی کوچکمان زرررررررررررررررد روی کابینت زرد و سفید و گاز هم الا ماشاالله روی شعله پخش کن یه لایه تپل آرد سفید و روی آردها یه لایه کپل زرچوبه و روی زرچوبه ها لایه ی تزیینی آجیل کیلویی فلان تومن کیکت را...
31 فروردين 1394

چهار شنبه سوری

    زردی من از تو ، سرخی تو از من غم برو شادی بیا ، نکبت برو روزی بیا   رفتیم دیدن نمایش این اولین اجرایی بود که  دخترمان به تماشایش رفته بود دوست داشت ما هم خوشحال شدیم از این استقبال رفتیم برای جشن چهارشنبه ی آخر سال باز هم برای اولین بار این اولین هم بخاطر اتشنشان بودن مرد خانه ی ماست هر سال آماده باش امسال را آزاد بودیم و از 7 شب تا 2 صبح جشن گرفتیم چه جشنی ماهرخمان پرید از اتش سرخ زردی زدود و سرخی گرفت   ســیــاوش ســیــه را بــه تــنــدی بــتـــاخـــت  *** نــشــد تــنــگ دل جــنــگ آتــش بــس...
27 اسفند 1393

در جستجوی بـــــــــــــــــــــرف

امدن برف را به انتظار نشستیم نیامد و نیامد امدنش هم فقط برای جززاندن ما بود با سرعت نور از اسمان ما عبور میکرد و جایی دیگر مینشست چنانکه با خود گمان کردیم یک شهر کافریم که خدا با ما چنین میکند بحدی که از کودکمان میخواستیم برای امدنش دعا کند انقدر که دعا کردیم اگر صبح جمعه دعا میکردیم حضرت خضر ما را مفتخر میکرد ارتفاعات برف بود مرد  خانه مان هر هفته دو یا سه بار پیام برف در ارتفاعات را میداد تا جمعه ای که گذشت خبردار شدیم در روستایی دورتر از شهر کوچکمان میبارد دو پا داشتیم دوپای دیگر قرض کردیم و رفتیم به امید نیم متر برف   این هم منظره ی خانه ی دوستی ، یک فنجان زندگی را بیاد داری...
10 اسفند 1393

تـــــــــــــــــــــــــــــــــرس0 ',',',',',o

دخترمان این روزها می ترسد از زمین و آسمان از در و دیوار خلاصه رو به رویش دهم از ما هم میگریزد شبها را خواب نداریم تا صبح ماااااااااااااااااامااااااااااااااااااااااااااااان بغلم کـــــــــــــــــــــــــــــن محکم فشارم بده تنها به اتاقی که دوستش داشت نمی رود،تنهایی به اتاق بغلی هم نمی رود تنهایی می چپد ور دل ما،آویزان هم دلمان نمی اید بنامیمش،چسبیده هم که نمی شود خوب دخترمان است از بودنش کنارمان 24 ساعته بدمان نمی اید فقط خواب شب نداریم و خوراک روز هم! فقط دختری داریم مدام کنارمان مثل چایی قند پهلو همیشه پهلو دوستان کمکم کنید هیچ وقت از لولوی خیالی نترساندمش هرگز به تنهایی و تاریکی تهد...
7 اسفند 1393

بدون عنوان

نوشتنمان نمی آید چرایی اش را نمی دانم فقط میدانم نمی آید آنقدرم نویسندگی ندارم که فی البداهه بنویسم فقط یک خبر با یک ماه تاخیر کلاس زبان دخترمان را عوض  کردیم مادر دختری کلاس میرویم من،ماهرخم و نیمکت کلاس این خبر را گذاشته بودم برای روز مبادایی که نوشتنمان نمی اید و رسید آن روز همیشه بر قرار باشید ...
20 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد