ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

ماهرخ و تابستان سه سالگی

ای عبور ظریف بال را معنی کن تا پرهوش من از حسادت بسوزد ای حیات شدید ریشه های تو از مهلت نور آب می نوشد آدمیزاد این حجم غمناک روی پاشویه وقت روز سرشاری حوض را خواب می بیند ای کمی رفته بالاتر از واقعیت با تکان لطیف غریزه ارث تاریک اشکال از بالهای تو می ریزد عصمت گیج پرواز مثل یک خط مغلق در شیار فضا رمز می پاشد ...   و باز هم ما بودیم و قصه ی بنزین قبل از این هم خودت بنزین زدی اما این بار رفتی تو کار پول و حساب کتاب چه کیفی کردین با عموی بنزینی بعد از  تموم شدن کار بنزین رفتیم پارک و سه تایی بازی کردیم از اون ور دیوار میومد...
18 مرداد 1394

قصه ی آب

این روزها ما رعایت حال ابهای زیر زمینی را میکنیم اما دخترمان متوجه نیست هرچه با زبان خوش و جانم دلبندم کم آبی را گوشزد میکنیم متوجه نیست که نیست   هوای گرم و اب سرد میچسبد و همین برای سه سال و نه ماهه ی ما کافیست نقشه ای کشیدیم شیر اصلی آب را بستیم و دخترمان بگمانش که بابا آبی (همزاد بابا برقی ) راه منبع آب را بر ما بسته جریان منبع آب چنین است که ما به دخترمان گفتیم هر خانه ای منبع آبی دارد و سهمیه ای ،اگر زیاد مصرف کنیم منبع آب مان خالی میشود و امشب منبع مان خالی شد مثلا با اداره ی آب تماس گرفتیم و گفتند منبعتان خالیست و سهمیه تان تمام شده و ما ناراحت از بی آبی راه حل ماهرخ در مقابل نگرانی ما از بی آبی...
26 تير 1394

مهمانی دوست

سلام چندی نیودندی ،کمرنگ بودندی شب بیست و سوم را ما بودیم و حرم رضوی این افتخار از وقتی ماهرخ در دل مان وول وول می زد نصیب مان شد تا کنون و اگر بطلبد ما را امید که سال های بعد را هم مفتخر شویم به حضور در حرمش و این صحنه را ما دوست داریم تا بحال چنین وفور را درک نکرده بودیم بعد از مراسم افطاری دخترمان و عموزاده ی کوچک ما در جمع آوری گلدانهای سفره به خدام حرم کمک می کردند و بعد تر مراسم احیا و سینه زنی و خوشحالیم از بودن و بودنش در این محفل سبز کنار  دیگ ر بندگان مخلصش امید که ما را دیده باشد   پ ن: مادر ما عملی سنگین داشتند شکر خد...
21 تير 1394

مادری دختری 2

بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو اهل طاعونی این قبیله مشرقیم تویی این مسافر شیشه ای شهر فرنگ پوستم از جنس شبه پوست تو از مخمل سرخ رختم از تاوله تنپوش تو از پوست پلنگ بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو   یه گروه صمیمی و دوستانی زلال دوباره به یه تلپ نوردی دعوت شدیم منتها ی پیاده روی که الحق دختر بی خواب ما خوب از عهده اش بر امد   ساعت پنج صبح بین درگیری ماه و خورشید دستان نرم و کوچکش را بدست گرفتیم و کوله ی سبز به پشت راه افتادیم تا پای قرار این اتفاق نااااااااااااااااااااادر را دوست داریم ...
18 خرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد