از جنس خودت4
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست
گفتی بناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول
آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس میشود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دل ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آن چه یافت می نشود آنم آرزوست
هستیم
قبل از ظهر دست ما و دختر خانه را گرفت و به دوری ،نزدیک برد
آبگیری پر آب
دخترمان با هیجان به آب زد و بگل نشست
معترض !
کمک میخواست
تا اینکه کمکش کرد
بعد از رهایی،سنگ به آب انداخت
شالللللللاااااااااااا....پ
ای رودخانه ی وحشی چه زیبا و پر خروشی
چنب و جوش و خروشت آب میکند شن و دل سنگی
محو شدم در زیبایی و خروشت در خیال خود میبری مرا
از این خاک غبار آلود می بری مرا به کوی یار
آنجایی که نباشد رنگ و ریایی
ای رودخانه ی وحشی چه زیبا و پر خروشی
قصه میخوانیم شب و نیمه شب
در این قصه، این زرافه سرما خورده و داستانی دارد برای خودش
ماهدختمان یک شوفاژ کشید و برش داد و چسباند که گلودرد زرافه خوب شود
این داستانمان هم قصه ی دو مسافرست که هر کدام ماه را از خود میداند
دختر و پسری سر ماه دعوایشان شده
دخترمان برای صفحه ی مینا هم ماه و ابر کشید که گریه نکند
دلقک ساخت
اما شد آدم آهنی شبیه دلقک
یک روز من و دنیای من
گفت کُلِّ عمرت ای نحوی فناست زآن که کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا بدان گر تو محوی بیخطر در آب ران
آبِ دریا مرده را بر سر نهد ور بود زنده ز دریا کی رهد؟
تو گل سرخ مني
تو گل ياسمني
تو چنان شبنم پاک سحري ؟
نه
از آن پاکتري
تو بهاري ؟
نه
بهاران از توست
از تو مي گيرد وام
هر بهار اين همه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
توخود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
تو روانی در من
رواق منظر چشم من آشیانه توست کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به فکر جدا کردن اتاق خواب ماهرخ بودیم
برآن شدیم او را با صبر هم آشنا کنیم
جدولی ده تایی کشیدیم و هر شب فاصله ی خوابمان را بیشتر میکردیم و صبح آن شب دردانه مان جدول را پر میکرد تا...
به نه شب رسید و جایزه ی صبوریش را قبل از ده شب به او دادیم
با کلی ذوق و شوق خریدیم و وقتی رسیدیم ...
چنین کرد...
و این اولین جایزه ی ماهرخ است
پلیس کشید