ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

روزای سخت

ماهرخ نازم دخترم خیلی سخته روزایی که بیحالی   روزایی که بازیگوشی نمیکنی مدام بهونه گیری و گریه غذا نخوردن این روزا ی سخت دیر میگذرن دیروز و پریروز حالت اصلا خوب نبود دوشب قبل تب شدیدی داشتی و دیروز اسها... وحشتناکی شدی ودیشب هم کلی حالت تهوع داشتی خیلی بد بود خیلی امروز یه کم بهتر شدی و امیدوارم فردا بهتر بشی خیلی دوست دارم دردونه ی من یکی یدونه خودم ...
20 شهريور 1392

به شرطها و شروطها

سلامی به گرمای دوباره ای که نرفته برگشت   با افتخار از همین تریبون ،همین مکان،همین هر کجا اعلام میکنم که پروژه خداحافظ پوشک با موفقیت به اتمام رسید و دخترم دیگه جیشش کامل میگه هوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووورا و بازم از همینجا اعلام میکنم که به شرطها و شروطها  این موفقیت بدست اوردو با دختری یه قرار گذاشتم هر بار که جیشش گفت اجازه بدم خودش جیشش بشوره بعد از اون آب بازی کنه حالا اگه جیشم نداشته باشه میگه جیش وقتی میرم میبینم خبری نیست با یه ناز و قمزه منو راضی میکنه که اجازه بدم اب بازی کنه منم تســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلیم میشم دخترم تو ۲۳ ماهگی خی...
13 شهريور 1392

شوک شبانه

دخترم دیشب منو حسابی غافلگیر کردی   اول بگم که دیشب خوابای بدی میدیدی و مدام بیدار میشدی  دو بار  آب  خواستی اما قسمت قشنگش اینجاس که ساعتای ۳ یا ۴ تو خواب گفتی مامان جیش دارم و منم به سرعت پلنگ بردمت دسشویی و تو هم راحت شدی خیلی خوشحالم که تو خوابم جیشت میگی دردونه ی خودمی الانم که دارم پست میزارم رو به من : مامااااااااااا پی .... داره منم مثل برق گرفته ها پریدم رو سرت که بدو بریم ههههههه میخندی و میگی بچم ....... داره   ...
11 شهريور 1392

اولین خواب ماهرخ

عزیزم امروز که مشغول کار بودم  متوجه سکوت خونه شدم و دلم لرزید که الان یه صدا میاد یا با یه صحنه روبرو میشم   و این سکوت منو یاد ارامش قبل از طوفان میندازه   (وقتی همه چی ارومه یعنی شما داری یواشکی شیطونی میکنی) پاورچین دنبالت گشتم اومدم تو اتاق دیدم رو تخت خوابت برده بعد از سه ساعت خواب بعداظهر وقتی از خواب پاشدی دوون دوون اومدی پیشم و گفتی تسییییییدم تسیییییدم و پریدی بغل من ازت پرسیدم خواب دیدی ؟گفتی اره  هااااااااااااااااااااااااا!!من یه چی گفتم اما شما خواب ببینی؟؟؟یادت بمونه!!!بخوای تعریف کنی!!!! ازت پرسیدم چی خواب دیدی؟ اول گفتی:گوباگه اومد دس من مش کدد  ایججوری...
11 شهريور 1392

قرار کوچولوها

امروز بعد اظهر ماهرخ و النا با هم قرار داشتن   قرارمون تو سازمان محل کار باباها بود رفتیم و دردونه هایی که سال پیش خیلی کوچولو بودن امسال مثل خانمای محترم خیلی شیک همو دیدن با هم بازی کل کل و ... داشتن خیلی دوست دارم این طور ملاقاتا ادامه داشته باشه و تعدادمون بیشتر انشاالله البته از ثنای عزیز هم دعوت کردیم که بیان ام ایشون تو مراسم خواستگاری بودن و نشد که باشن ثنا جون امیدوارم تو برنامه های بعدی ببینیمت عزیزم   ...
5 شهريور 1392

یه روز از همون روزا

آدمیزاد دیگه! یه روز از دنیا گریزون ناله کنان  پست میزاره یه روز روی خوش دنیا ر میبینه و بازم گله از روزی که با ناراحتی گذشت میکنه که!!! ای واااااااااااااااااااااااااای بر من ،حیف اون روز نبود که به من بد گذشت حیف اون روز با اون همه لطف که نادیده گرفتی اما گذشت و از دست رفت به امید روزایی که بیشتر قدر لحظه ها ر بدونیم و اما از روزی که به ما خوش گذشت امروز با دختری و آقای همسر رفتیم بیرون ماهرخ کلی اب بازی کرد چشش که به آب میوفته نمیتونه خودش کنترل کنه هر طور شده خودش میرسونه به آب     دخترکمان بر فراز سنگها فقط برای اثبات وجود خون سنگ نوردی در رگهایش امروز ب...
1 شهريور 1392

اولین رنگها و هندسه

سلام یادتونه چند تا پست قبلی گفتم ماهرخ دایره مثلث و لوزی میشناسه   خوشحالم که الان دیگه مربع ر هم میشناسه و میگه ابعبع و حتی سعی میکنه مثلث ر بکشه عزیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزم واااااااااااااااااااای یادمه یه روزی سردرگم بودم از اینکه کی و چطوری رنگها ر با دخترم کار کنم و اون یاد بگیره پس به رنگ انگشتی و ماژیک و کارتای دید آموز پناه بردم و خوشبختانه ماهک من الان چهار تا  رنگ میشناسه مشکی قرمر آبی و کمی صورتی عزیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزم خیلی خوشحالم ...
24 مرداد 1392

اولین شب مانی

روز پنج شنبه برآن شدیم که بزنیم بیرون چقدر خونه چقدر بووووق و راهنما و صدای آهن و جوشکاری و گاز ماشینا و ......   پس رفتیم بیرون  زدیم به کوه یه برنامه ی دوستانه و خیلی صمیمی تو دل کوه یه شب پر ستاره که تا بحال آسمونی با این همه ستاره ندیده بودم مدتی بود میرفتم روی تراس خونه و تو تاریکی شب دنبال ستاره های روشن آسمون میگشتم اما خبری نبود و با خودم میگفتم ستاره ها یکی یکی که نه هزار تا هزار تا کم شدن اما شب عید فطر تو دل کوه دیدم که ستاره ها هستن اما نه برای من و شمای شهر نشین واسه اون پرنده ای که تو دل طبیعت میخونه واسه اون رود روان واسه درختای تنومند ته دره و گاهی...
19 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد