اولین شب مانی
روز پنج شنبه برآن شدیم که بزنیم بیرون چقدر خونه چقدر بووووق و راهنما و صدای آهن و جوشکاری و گاز ماشینا و ......
پس رفتیم بیرون زدیم به کوه یه برنامه ی دوستانه و خیلی صمیمی تو دل کوه یه شب پر ستاره که تا بحال آسمونی با این همه ستاره ندیده بودم
مدتی بود میرفتم روی تراس خونه و تو تاریکی شب دنبال ستاره های روشن آسمون میگشتم اما خبری نبود و با خودم میگفتم ستاره ها یکی یکی که نه هزار تا هزار تا کم شدن
اما شب عید فطر تو دل کوه دیدم که ستاره ها هستن اما نه برای من و شمای شهر نشین
واسه اون پرنده ای که تو دل طبیعت میخونه
واسه اون رود روان واسه درختای تنومند ته دره
و گاهی واسه منی که پا میزارم تو حریم سادگی ها و پاکی ها
ماهرخ اولین شب مانی تو دره دیزباد منطقه حصار نو داشت یه شب سرد با صدای پرنده ها و خروشان آب
و صبح قشنگی تجربه کرد خیلی متفاوت از صبح های دیگه
و ما اخرین افطار ر همونجا با یه غذای آتیشی مهمون خدا شدیم با یه عالمه دوستای خوب
و روز بعد با دخترمون گشتیم بین درختا و دیدن برگها ،کنار آب و و چیدن میوه های جنگلی
ماهرخ تا بحال از درخت و بوته چیزی نچیده بود و نمیدونست چطور میشه میوه چید وقتی اونا ر میکند میخواست که دوباره بچسبونه سرجاش
ماهرخ سنگ تو آب پرت میکرد و عاشق این کار بود
بهش چن تیکه چوب دادم وقتی انداخت تو آب چوب با جریان اب همراه شد و دردانه ی من متعجب از دور شدن چوب به من گفت چوب رف
وقتی برگی که بهش دادم و انداخت تو آب دید که برگ هم روان و سوار بر آب رفت اما دوباره که سنگی پرت کرد و سنگ به قعر آب رفت رو بمن با تعجب گفت نییییییییییییییییییییییییس . منتظر دور شدن سنگ بدنبال برگ و چوب بود
در اوج بینهایت مسرورم از داشتنت خرسندم از بودنت و تویی تمام ستاره های نورانی نداشته در آسمان شهرم