ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

عروسی خاله فاطمه

بالاخره عروسی اصلی هم تموم شد. اینهمه برو بیا بدو بدو سر چند ساعت تموم شد خوشبختانه به خیر و خوشی همه چیز تموم شد اینم از ماهرخی تو عروسی یریز ریز ریز ریز قر میداد   به به ماهرخ بغل عمو حمید قهرمان قهرمانان سنگنوردی مرد عنکبوتی ایران (روز تولد ماهرخ روز عروسی ایشووووووون بود )    ...
4 تير 1392

عقد کنون سحر جون

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام از ته دل دیشب رفتیم مهمونی بازم مهمونی همیششه مهمونی مراسم عقد سحر جون و امید خاااااااااااااااااان بود جاتون خالی کلی مهمون داشتن کلی زدن و رقصیدن منم که یسره دنبال وروره جادو بودم     اینجا وروره  خانم دارن ناخونک میزنن البته با کسب مجوز رسمی از عروس خانم و اقای داماد ...
1 تير 1392

حنابندون ماهرخ

    دیشب رفتیم یه عروسی و حنا بندون خانم دایی بابا جونی کف دستای ماهرخ حنا گذاشت ماهرخ خیلی دوست داشت دستاش یکم رنگ گرفت میترسیدم بزنه به لباسش واسه همین زود شستم عزیییییییییییییییییییییییییییییییزم ایشاللا مهمونی حنابندون خودت این اولین حنای بندون دخترم بود وروره ی من امیدوارم این حنا به زندگیت خوشی و شادی بیشتر بده ...
31 خرداد 1392

انتخابات و رای ریزی تو مدرسه مامان فاطمه

امروز رفتیم  واسه رای دادن.   این اولین باری بود که ماهرخ جونم میرفت تو صف رای و پای صندوق رای من هر بار واسه انتخابات میرم مدرسه دوران ابتداییم دوره قبل که رفتم اولین سال زندگی مشترکم بود همون سال پیش خودم تو فکرم آرزو کردم که میشه یه روزی با دخترم بیام اینجا و تو یکی از نیمکتای دوران ابتداییم عکس بگیرم.     دیدین اینم از آرزوی کوچولوی من که برآورده شد عاشق این اتفاقای سادم که از ذهن میگذره و تو یه روز شیرین اتفاق میافته و من متعجب از این لطف خدام که هر صبح و هر شب سپاسگزارشم اینم از دانش آموز کوچولوی من که تو نیمکت کلاس  سوم مامان فاطمه نشسته عزیزم ...
24 خرداد 1392

شهر بادی

این  اولین باریه که دخمری سوار سرسره بادی میشه و استقبال خوبی کرد قربون قدمات که اینقدر ماجراجویی اصلا فکر نمی کردم اینقدر راحت با این سرسره ها بازی کنی فک میکردم خیلی زوده اما امشب غافلگیر شدم و خوشحال همیشه شاد باشی       بدو بیا پایین ...
22 خرداد 1392

مشهد

بعد اظهر روز دوشنبه منو مامان فاطمه ییهو تصمیم گرفتیم با نرگس و محمد رضا جون بریم مشهد   باقطار رفتم خونه عمه جون آنیسا جون و پریماه جون کلی با پریماه بازی کردیم با هم رفتیم  به مجموعه فرهنگی شازده کوچولو کلی بازی و کتاب و ... ۲ تا کتاب رنگ امیزی همراه با شعر و یه پک ۲۰ تایی از پازل های ۲ تکه و ۲ تا کتاب دیگه از مجموعه بگرد و پیدا کن و کتابی از مجموعه قصه هایی برای ۲ ساله ها خریدیم و قیمت ها هم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ۵شنبه برگشتیم نیشابور   ...
11 خرداد 1392

بادکنک فروش

دیروز با دختری رفتیم پارک   ماهرخ عاشق سرسرس اما پارک خیلی شلوغ بود ماهرخ یه دور بازی میکرد یه دور  راه میرفت تا اینکه یه خانم بادکنک فروش شروع کرد به باد کردن بادکنکا و وصل کردن میله هاش همه ی بچه ها دویدن سمتش و التماس مامان و بابا که من بادکنک میخوام ماهرخ براحتی توجیه شد که اونا خریدنی نیستن یا شاید نمیدونست که خریدنی هستن فقط نگاه میکرد وقتی خانم همه ی بادکنکاش باد کرد ماهرخ شیکر پنیر رفت پلوش نشست و راحت باش دوس شد و به بادکنکا خیره شد مللت تو حیرت این کار ماهرخ بودن وقتی از نگاه کردن خسته شد پا شد و اومدیم خونه     ...
5 خرداد 1392

خداحافظ پوشک

دخمری از دیروز واسه جیشش داره میره حموم   چن روزی سعی کردم از قصری کمک بگیرم با کلی تشویق و  جایزه و ... اما جواب نداد و از روی قصری پا می شد تصمیم بر این شد از حمام شروع کنم جالبه که ماهرخ این اواخر از حمام بدش میومد اما از وقتی هوا گرم شده حموم بخاطر آب بازیش دوس داره حالا هم که هر نیم ساعت یه بار خودش میگه بریم حموم خوشبختانه حموم دوس داره هر بار هم که رفتیم حمام جیش کرده خیلی خوشحالم امروز ۳ ساعت پوشک بود و خونه نبودیم بمحض اینکه رسیدیم خونه گفت حموم و رفتیم و دیگه به به  قربونش برم رو سفیدم کرد  امشب واسه دخمری شورت آموزشی گرفتم خیلی خوبه امیدوارم هر چه سریعتر این پزوژه خداحافظ پوشک...
31 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد