ماهرخ و تابستان سه سالگی
ای عبور ظریف
بال را معنی کن
تا پرهوش من از حسادت بسوزد
ای حیات شدید
ریشه های تو از مهلت نور
آب می نوشد
آدمیزاد این حجم
غمناک
روی پاشویه وقت
روز سرشاری حوض را خواب می بیند
ای کمی رفته بالاتر از واقعیت
با تکان لطیف غریزه
ارث تاریک اشکال از بالهای تو می ریزد
عصمت گیج پرواز
مثل یک خط مغلق
در شیار فضا رمز می پاشد
...
و باز هم ما بودیم و قصه ی بنزین
قبل از این هم خودت بنزین زدی اما این بار رفتی تو کار پول و حساب کتاب
چه کیفی کردین با عموی بنزینی
بعد از تموم شدن کار بنزین رفتیم پارک و سه تایی بازی کردیم
از اون ور دیوار میومدی این ور دیوار
وقتی خودت سلفی میگیری
البته بعد از چیدن موهای جلوی سر با قیچی کاغذ بری و دستان کوچک و نابلد
بعد از چیدن مژه اولی باری که به گیسوان بی زبون دست بردی
انصافا خوب تکه تکه زدی هیچ کس متوجه نشد کار کار خودت بوده
و جمعه ای که از شش صبح شروع شد
و قسمت قشنگش مدل جدید جیپ سواری ما بود و دره ی سبز گرینه
تو و جریان آب
این خونه ی پرنده ر آرمین پیدا کرد عجب مهندسی دارن این پرنده های کوهستان
اونوقت پرنده های کم عقل خونه ی ما بوی دود ماشین به سرشون خورده یا هوای شهرنشینی که با خار
و خاشاک تو جایی که جایی نداشتن میخواستن خونه بسازن
فک کنم پرنده های طرف ما هم اهل بتن و آهن و سیمانن
اما این خونه که از درخت افتاده بود پایین چه بافتی بین خاشاک و گل داشت و چه محکم و سنگین بود
شنبس و ما و شهر آهنی
خیلی دوست داشتی با این آدمک ویزویزی عکس داشته باشی
یکم کمکش کردی
دیدی زور بازوش نداری یه مدل دیگه کمک کردی
دیدی فایده نداره خواستی باهاش برقصی