ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

من مادرم؟!

و آنزمان که با اولین نگاه دوباره خلق شدم خود را مادر نامیدم و آنزمان که قطره قطره از وجودم تو را سیر میکرد خود را مادر دیدم نه! آنزمان که تا صبح چشمهایم خواب را به انتظار نشسته بود خود را مادر دیدم و آنزمان که دستانت را بدستم دادی و گامی کوچک بر دلم نهادی خود را مادر دیدم خود را با شنیدن  طنین مامااااان ،مادر نامیدم ؟ کی مادر شدم؟ من مادرم؟! این آزمون مادرانگی چقدر زمان دارد؟ هر روز،هر لحظه مرا به چالشی جدید دعوت میکنی! کی مرا لایق نام مادر خواهی دانست تو! کارت ورود من به آزمون مادرانه ای امید آنکه مادر باشم و نه کمتر!   ...
19 فروردين 1394

همراهــــــــــــــــم

گاهی دلمان می گیرد باید دکمه ی f5 مان را بزنیم کسی نیست رفرشمان کند خودمان باید دکمه را بزنیم روزگاری دور ،دوستی داشتیم هنوز هم داریمش اما دوریم دووووووووووووووووور خوب رفرشمان میکرد دلمان برایش تنگ شده منتظر میمانیم عید را با دیدنش سبز شویم روزگار نوجوانی زیر سایه درخت مدرسه ،نیمکت سرد آهنی ،خورشید رنگ پریده ی پاییزی،برگهای زیر پا در هیاهوی نوجوانی , محرم حرفها و گفته های ما بودند خورشید را قسم میدادیم آسمان را سقف چشمان بارانی مان میکردیم مخااااااااطب خاص؛ با توام ! آسمان و خورشید و درخت ،بی نیمکت آهنی سرد و بی تو نباشند هم ،مهم نیست نیستی ات را با دل و ج...
18 اسفند 1393

شهر دور

  دوست دارم و قبل تر دوست می داشتم در شهری که نه؛در دوری خانه ای داشتم همسایه صحرا ،هم کوچه دشت،نزدیک میدان دریا،همجوار بلندای درختان، بر جاده ی آب قدم می گذاشتم از پل سنگ می گذشتم روی بام کاهگلی می نشستم و دوستی طلوع و قهر غروب را بر گنبد خانه های شهر دور می دیدم دوست داشتم دیوار های کاهگلی را که با هر سال عمر صاحب منزل پیر می شد،آب میشد نمی خواهم شهری را که رفلکس شیشه هایش چشمم را بیشتر از افتاب صلاة ظهر مرداد می زند کاش در شهرم فلزی نبود و بودن های بسیارش نبود من سیب کرم خورده ی شهر دورم را می خواهم،نه سیب سرخ و براق واکس خورده ی دست بشر را  در شهر دور سنجش و تست نیست،فرم و شکل نیست،بزرگی آدمی در...
20 بهمن 1393

به خودم

امروز ساعتمان دوباره زنگ زد 27 بار کوبید بر مخمان بيشتر كه به خودم خيره ميشوم   خودم ديده ميشود كه مدام   خيره ميشود به خودم   خيره ميشود به خودش... به صبح بگو به گیجی ِ ظهر بفهماند، که دلگیری غروب را به عمق هر شبی که ریسه رفته ام،                             دوباره صبح شده است!       ادامه های مرا   یادآوری کن به روز       منبع شعر...
20 بهمن 1393

آسمانش آبی تر

آقا دلـداده ات این روزها حال خوبی ندارد ... لطفا نگاهش کن ... خوب میداند رو سیاه ست اما ، کجا رود ؟ وقتی ... جز شما مهربانتر سراغ ندارد   میرفتم حرم   از بچگی حال خوبی داشت هنوزم داره توبچگی یــجـور دیگه کیف میکردم، خـبر از حاجت مردم نداشتم فک میکردم ته ته مریضیا سرماخوردگیه یه سلام میدادم از رو ادب میدویدم تو صحنش دنبال کفــتراش،دراز میکشیدم و تو زردی ایوون طلاش غرق میشدم منتظر بودم شیپور اذان بزنن ، دنگ دنگ ساعتش میشمردم خبر از دل شکسته آدما و اشک مادرا نداشتم الانم حرم حال خوبی داره ؛نه! ...
28 شهريور 1393

$$$$$$ >>>

$$$$$$ >>><<<<====+++   چرا این روزا عدد و رقم حرف اول زندگی میزنه نه فقط در مورد پول حتی وقتی درباره ی شخصیت کسی قضاوت میشه اولین ملاک سنشه متراژخونه تعداد بچه ها قد و وزن و ...... چرا؟؟؟؟؟؟؟ چرا زمان از دست رفته ر تو محاسباتمون جا نمیدیم اما زمان نیومده ر کانتر میندازیم واسه روزای دور بودن عدد نمیزاریم،نمیشماریم واسه وعده های با هم بودن استخاره میگیریم چی شد یهویی ؟؟!!! از چی در میریم؟ به چی برسیم؟ آخرش کجاس؟ این "آخرش "که میاد تن آدم میلرزه،خدا همه ر بیامرزه       ...
17 بهمن 1392

لحظات ناب ناب ناب

یه وقتایی باید کودکمان را ببینیم   یا به قول الهه عزیز ،مشاهده کودک صبوری در مقابل رفتار های کودک البته رفتاری خلاف میل ما نه خلاف ارزش ها که اگر خلاف ارزش ها باشد و بعد از تربیت و شناخت ارزش ها ،برخورد لازم است که مشاهده مان در این پست  با مشاهده ی الهه عزیز بسیاااااااار تفاوت دارد       کودکم را را در آغوش میگیرم سخت می فشارم و ادعا دارم کودکم ،پاره تنم را روزانه پنج ساعت مدام میبینم به به چه لذتی چه دختری چه می گذرد بر من ،که آخر شب سخت دلتنگ کودکم میشوم کودکی که در آغوش من است و من دلتنگ تر از صبح این حس که او را ندیدم اما به خدایی که او ...
28 دی 1392

نهایت صفر

گاهی تهی شدن   گاهی تو هوا معلق بودن گاهی هم سنگین تر از  مفهوم وزن و من خالی از .... اونقدر خالی که بغضی راه گلو ر میبنده راه به چشم باز میکنه  سوز حرکتش بینی میسوزونه اما همونجا همون پشت چشم میمونه و برمیگرده اونوقت چشم آدم برقی میزنه و دلش منتظر یه تلنگر که بلرزه اون تلنگر میتونه صدای پدر باشه که داره دستور خرید میپرسه و دل ترجیح میده با اشک شوق از چشم جاری شه که شکر از بودنش و سایه ی سبزی که کمتر قدر میدانم گاهی میتونه سایه ی ماهکم باشه بین قهقهه ی بازی ها ی کودکانه و اشک راهش پیدا میکنه اما .... به چه جرم؟ دلتنگی؟ شادی؟ تنهایی؟ هیچ بودن؟خالی از هر تحرک ...
26 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد