نهایت صفر
گاهی تهی شدن
گاهی تو هوا معلق بودن
گاهی هم سنگین تر از مفهوم وزن
و من خالی از ....
اونقدر خالی که بغضی راه گلو ر میبنده راه به چشم باز میکنه سوز حرکتش بینی میسوزونه اما همونجا همون پشت چشم میمونه و برمیگرده اونوقت چشم آدم برقی میزنه و دلش منتظر یه تلنگر که بلرزه
اون تلنگر میتونه صدای پدر باشه که داره دستور خرید میپرسه و دل ترجیح میده با اشک شوق از چشم جاری شه
که شکر از بودنش و سایه ی سبزی که کمتر قدر میدانم
گاهی میتونه سایه ی ماهکم باشه بین قهقهه ی بازی ها ی کودکانه
و اشک راهش پیدا میکنه اما ....
به چه جرم؟
دلتنگی؟
شادی؟
تنهایی؟
هیچ بودن؟خالی از هر تحرک
خیلی بده وقتی حس میکنی زندگی میکنی اما زندگی که معنایی نداره!با خودت میگی آخرش چی میشه؟
فقط زمان میگذره،روزا شب میشن و شبا روز
گمشدی تو عرض زندگی...
بنظر خوب میگذره اما این گذشتن مثل روزای قبل نیست بدون هیجان و امید
به این میگن زندگی نباتی و دنیا در دنیا گم شده
و بغض ها میترکن از این روزای فسیل و فسیل
از این همه تکرار و حقارت
وقتی زندگی مسیرت عوض میکنه آرزوهات رویا ی دور میشن و به خودت که میرسی میبینی از چند پله زندگی پایین اومدی، واسه بالا رفتن از یه پله
سر خوردی؟لغزیدی؟یا پریدی؟
که ای کاش .....
زندگی میگذرد از پس شادی و غم
و در نهایت
این نیز بگذرد.....
نگران روزی هستم در خود که افسوس گذشته های گذشته کابوس شبهایم شود و شبهایم سایه ی تاریک روزها
و این غصه ای که اشک از آن ریشه میگیرد!