نهایت صفر
گاهی تهی شدن گاهی تو هوا معلق بودن گاهی هم سنگین تر از مفهوم وزن و من خالی از .... اونقدر خالی که بغضی راه گلو ر میبنده راه به چشم باز میکنه سوز حرکتش بینی میسوزونه اما همونجا همون پشت چشم میمونه و برمیگرده اونوقت چشم آدم برقی میزنه و دلش منتظر یه تلنگر که بلرزه اون تلنگر میتونه صدای پدر باشه که داره دستور خرید میپرسه و دل ترجیح میده با اشک شوق از چشم جاری شه که شکر از بودنش و سایه ی سبزی که کمتر قدر میدانم گاهی میتونه سایه ی ماهکم باشه بین قهقهه ی بازی ها ی کودکانه و اشک راهش پیدا میکنه اما .... به چه جرم؟ دلتنگی؟ شادی؟ تنهایی؟ هیچ بودن؟خالی از هر تحرک ...