ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

ماهرخ و تابستان سه سالگی

ای عبور ظریف بال را معنی کن تا پرهوش من از حسادت بسوزد ای حیات شدید ریشه های تو از مهلت نور آب می نوشد آدمیزاد این حجم غمناک روی پاشویه وقت روز سرشاری حوض را خواب می بیند ای کمی رفته بالاتر از واقعیت با تکان لطیف غریزه ارث تاریک اشکال از بالهای تو می ریزد عصمت گیج پرواز مثل یک خط مغلق در شیار فضا رمز می پاشد ...   و باز هم ما بودیم و قصه ی بنزین قبل از این هم خودت بنزین زدی اما این بار رفتی تو کار پول و حساب کتاب چه کیفی کردین با عموی بنزینی بعد از  تموم شدن کار بنزین رفتیم پارک و سه تایی بازی کردیم از اون ور دیوار میومد...
18 مرداد 1394

بازی 103

به آغوش باد بسپار موهایت را در آمدن به سویم نسیمی از عطر موهایت لذت را می برد تا بی نهایت مرغ عشقم می خواند در صفایت و من بودنت را در بهترین لحظه ها با اذان عشق در نماز گلبرگها خواهم خواند     چاپخانه مان  را دوباره فعال کردیم   به توپک های کاموایی هم  رحم نمی کند  این هم که جز لایفک صنعت چاپ ماست  پنگوئن بیچاره ، باید شکل پنگوئن می شد اینجا زیر ماشین است و نه چاله میدون اگزوز و جوشکاری و ماهرخ نقاشی با چسب مایع،چسب کتاب،استیکر با چسب مایع کشید با ابرنگ رنگ ک...
12 ارديبهشت 1394

از جنس خودت4

    بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست گفتی بناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست آن ناز و باز تندی دربانم آرزوست زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست والله که شهر بی تو مرا حبس میشود آوارگی کوه و بیابانم آرزوست یک دست جام باده و یک دست زلف یار رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و ...
5 ارديبهشت 1394

چهار شنبه سوری

    زردی من از تو ، سرخی تو از من غم برو شادی بیا ، نکبت برو روزی بیا   رفتیم دیدن نمایش این اولین اجرایی بود که  دخترمان به تماشایش رفته بود دوست داشت ما هم خوشحال شدیم از این استقبال رفتیم برای جشن چهارشنبه ی آخر سال باز هم برای اولین بار این اولین هم بخاطر اتشنشان بودن مرد خانه ی ماست هر سال آماده باش امسال را آزاد بودیم و از 7 شب تا 2 صبح جشن گرفتیم چه جشنی ماهرخمان پرید از اتش سرخ زردی زدود و سرخی گرفت   ســیــاوش ســیــه را بــه تــنــدی بــتـــاخـــت  *** نــشــد تــنــگ دل جــنــگ آتــش بــس...
27 اسفند 1393

بازی98

فرزندم؛ هیچ چیز جلودار همت و ...اراده ی آدمی نیست... بر کوچکی ات منگر و همیشه ترس را از باورهایت دور ساز... اینکه فیلها، همیشه از موشها در هراس اند، یک واقعیت است... ماهدخت مان در نوع ماهرخی این روزها به نوشتن بسیار علاقه مند شده،چنین می نویسد،ما هم به یکباره دکتر شدنش ،میبالیم   ****************************************** نقاشی جادویی می نامیمش،یکی از شعبده بازی های روزگار کودکی،حتما شما هم امتحانش کرده اید نقاشی با آبلیمو ابتدای کار بر دخترمان نچسبید،گویی آب در هاونگ میکوبید به اصرار ما ادامه داد،او چه میداند شعبده بازی چیست شمع ...
27 بهمن 1393

روح+بازی 91 و 92 و جمله واره13+یارمهربان2

  داخل بدن تاریک است و آدم می تواند از بالای آن ،به بیرون نگاه کند   برای آدم های دیگر،ما هم آدم های دیگریم.ما به یک زندگی عادت کرده ایم.زندگی خودمان،که فقط به نظر خودمان طبیعی می رسد... ما خیلی کم در باره ی زندگی خودمان می دانیم.حرف زدن درباره ی دیگ زودپز خانواده ی ونگر ساده تر از حرف زدن در باره ی خودمان است.پدر می گوید ما که نمی توانیم بینی خودمان را بو بکشیم...       ما که نمیتوانیم با آنچه که هستیم خیلی فرق داشته باشیم.ما فقط می توانیم از لباسهایمان بیرون بیاوریم.از پوستمان که نمی توانیم... کتاب: حقیقت دارد من یک فیلسوف کوچکم کتابخانه کوچک ماهرخ &n...
20 بهمن 1393

چندی نبودندی

چند روزی نبودیم خیلی قبل تر از به صدا درآمدن ساعتمان دلمان بر ما مشت میکوبید،دست و پایش تنگ شده بود جایی برای دوری و تنهایی نداشت خواستیم دلتنگمان را وارسی کنیم  تهران را بهانه کردیم آماده و چمدان بسته بلیطهای پیش فروش شده راه را بر من و دخترک بست له شدیم زیر لگد مال دلمان عزم مشهد کردیم و رفتیم زیارتم رفتیم جای همه خالی (یه عصر بارونی یه نفس عمیق،دمش با چشم بسته بازدمش با چشم باز،چشم که باز کردیم زردی گنبد و نم بارون و یه نمه مه ) چند روزی آنجا ،با کسب اجازه از دلتنگمان که حالش بهتر بود برگشتیم گفتیم ماهرخ مان هم به کامپیوتر دستی رسانده و کارهایی میکند البته بدون دخالت  ما و ...
20 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد