ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

بازی 53

کتابی بدستمون رسید از دوران مهد خواهرم عکس این کفش تو ضمیمه ها بود و شانس ما استفاده نشده بود از کتاب برش زدیم دترک به مقوا چسبوند و مقوا ر برش زدیم     جای بندها ر پانچ کردیم و دخترک بندهاش رد کرد               این اقای پسر هم با لباس زیر بود و لباساش برش زدم و دخترک چسبوند ...
6 بهمن 1392

بازی 52

بازی با چوبهای بابا ساز   بازی های زیادی میشه با این مکعب های چوبی انجام داد پدر و دختر میشینن و کلی بازی میکنن از جمله: دخترک اینجا یه خونه ساخته یه آدم کنار خونه یه گل که تو دستشه و یه درخت سمت چپ تصویر     اینجا یه ستون ساخت و رفت چسب حرارتی آورد و یه الا کلنگ ساخت و پدر هم الا کلنگ بازی کرد خخخخخ     یه خونه شیروونی       دخترمان از پدرش عکس میگیرن البته با لیوان و موقع عکاسی اصراری داره که ژست بگیرین      ...
6 بهمن 1392

بازی 50

تقویت حافظه بینایی مدت هاس که با کارتهای مقدماتی بن بن بن مششغولیم همان یک سالگی تاثیر بسیار بر زبان کودک گذاشت در مرحله ی بعد تر که از تقریبا ۵ ماه پیش آغاز شد چند کارت با مفاهیم مربوط یا نامربوط بهم میچیدیم و دخترک قصه ای در باب یک یا چند جمله میگفت و اکنون کارتها را میچینیم دخترک لحظه ای آنها را میبیند و برمیگردانیم و می پرسیم و با کمی فکر حدس میزند قبل تر ها با کارتهای دید آموز این بازی را انجام دادیم و دوست میداشتیم و دخترمان هم دوست تر میداشت با بیشتر شدن تعداد کارتها بازی سخت تر میشود و من هرگز بیشتر از سطح دخترک نمی چینم ک مبادا اعتماد بنفس در او کم شده یا سرخورده شود که سرم را دار میزنم ا...
22 دی 1392

بازی 49

امروز همه جا A بود   رو دیوار رو یخچال رو زمین تو دفتر توی کارت همشون جم کردیم رنگ کردیم چسبوندیم و ...   APPLE ر طوری ادا میکردیم که انرژی حرف P رشته ی مو ر می فرستاد هوا و ماهرخ خوب انجام میداد و خیلی دوست داشت فک کردم شاید این طور بهتر تو ذهن بمونه مدام یه رشته مو میندازی تو صورتت و میگی APPLE اینجا یه تیکه چسب کندی و واسه A کلاه درست کردی عجب کلاهی     بعدتر گذاشت:                          &n...
5 دی 1392

بازی 46

وباز هم یک بازی هنری برای دخترک یه بسته شابلون خریدیم چون توان ساختنش را نداشتیم قبل تر تصمیم داشتیم بدرستیم اما  ما کجا و این هنرها کجا؟!!!! سفره سفیدمون پهن کردیم و انگشتان دخترک اماده ی خلق اثر؛البته از نوع تقلبی اما خیلی دوست داشت ما هم خوشمان  امد و کلی بازی کردیم     ...
30 آذر 1392

بازی 45

با دستانی پرتر از خالی   مروری میکنیم بر روزهای عادی با بازی های تکراری و کمی شاد فقط بازی طوری که دخترک اگر دوست داشت هرچه که میخواهد ببیند و بیابد بدون هیچ اجباری فقط سرگرمی اما نه خالی تر از هیچ   عکس پرچم کشورهای مختلف ر خریدم گفتم حالا باشه یه روزی لازم میشه به روزی نرسیده دخترک از کنجکاوی  داشت نابودشون می کرد گفتیم نابود نشده به یه دردی بخورن چسبوندیم به ماشین لباسشویی که هیچ کاربردی نداره و این تنها  بهانه استفاده از اون بود   چسبوند و من اسم کشورا ر گفتم و تکرار کرد چی هست و از کجا اومده ر به اینده ی دور محول میکنم فقط خواستم که ببینه و بشنوه و مخصوصا بچسب...
21 آبان 1392

بازی 43 و دیالوگ7

سلام   مدت زیادی هست که بازی جدید انجام ندادیم و فعالیتای قبلی تکرار میشن *********ماهرخ و مورچه ها******* این بازی بدون دخالت مامان انجام شد   خونه جدید مورچه داره مورچه هایی متوسط نه ریز و نه درشت سخت مشغول اشپزی بودم که ماهرخ با فریاد گفت:مامان داره راه میره چی؟ مورچه! مدتی نگاش کرد و وانمود میکرد ازش میترسه(اره جون خودت ،منم باورم شد؛ شیطون بلا) منم مشغول تر از مشغول مورچه از روی سرامیکا اومد رو قالی و باز فریاد ماهرخ که میگفت از خونمون برو بیروووووووون مامان اومد خونمون فقط قالیا خونه ی ماست رفت و یه کارت پستال کوهنوردی اورد و گفت میخوام بردارمش منم تشویق...
12 آبان 1392

بازی 42

يه شب مهتاب ماه می‌آد تو خواب ..منو می‌بره کوچه به کوچه ..باغ انگوری ،باغ آلوچه،دره به دره صحرا به صحرا دیروز میشد که یه روز معمولی باشه اما ما اجازه ندادیم بعد اظهری که خیلی زود از راه میرسه یه شب طولانی میاره و دلگیــــــــــــــــــــــــــــر اما نخواستیم این طور شه یه طالبی و یه چاقو یه ظرف تخمه زدیم بیرون رفتیم و رفتیم به اونجا که این خرد شهرمون  زیر پامون مثل اکریلای طلایی و نقره ای  رو مخمل مشکی برق میزد  جای همه خالی ،بعد از  پذیرایی مختصر از خودمون پدر و دختر رها کردیم و رفتیم تو دل تاریکی اونقدر به اسمون و ستاره ها نگاه کردم که گردنم شکست چشام بستم و صدا...
14 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد