بازی 43 و دیالوگ7
سلام
مدت زیادی هست که بازی جدید انجام ندادیم و فعالیتای قبلی تکرار میشن
*********ماهرخ و مورچه ها*******
این بازی بدون دخالت مامان انجام شد
خونه جدید مورچه داره مورچه هایی متوسط نه ریز و نه درشت
سخت مشغول اشپزی بودم که ماهرخ با فریاد گفت:مامان داره راه میره
چی؟
مورچه!
مدتی نگاش کرد و وانمود میکرد ازش میترسه(اره جون خودت ،منم باورم شد؛ شیطون بلا)
منم مشغول تر از مشغول
مورچه از روی سرامیکا اومد رو قالی و باز فریاد ماهرخ که میگفت از خونمون برو بیروووووووون مامان اومد خونمون
فقط قالیا خونه ی ماست
رفت و یه کارت پستال کوهنوردی اورد و گفت میخوام بردارمش
منم تشویقش کردم که افرین تو میتونی
مشخص بود که موفق نمیشه
اهمیت ندادم تا اینکه ازم کمک خواست مورچه ر گذاشتم روی کارت
که یه طرفش قله ی علم کوه و اون یکی صفحش خونه ای زیبا تو کلاردشت واسه استراحت کوهنوردا بوذ
مورچه رفت روی سقف خونه و یا میرفت روی دیوار و یا اینکه روی سبزه ها قدم میزد
مثل یه شخصیت زنده تو کتاب قصه بود واسه دخترک
وقتی رفت رو بوم خونه ماهرخ میگف:بیا پاین می خوری زمین پات اوف میشه
خیلی جالب بود
بعد با دست مورچه ر برداشت گذاشت روی قله رو ابرای تو اسمون و کلی کیف میکرد
مورچه میومد پایین و دوباره با اجبار ماهرخ قله ر فتح میکرد
متاسفانه عکسی ندارم شرمنده
بعد از اون میرفتیم بیرون که بازم فریااااااااااااااااد مامان با دخخخنش (دهنش) میبره
چی مامان؟؟
مورچه!!!!!!!
مورچه بیچاره داشت واسه زمستونش غذا جمع میکرد
و من به دردونه توضیح دادم
*****************************
این روزا یه حشره ماهرخ میگزه و به خیال دخترک پشه هست
وقتی گله از سوزش گزیدگی میکنه میگم:گوشش میکنم
میگه:نهههههههههههههههههههه پشه گیناخ (گناه)داره