ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

دیالوگ 13

سوالات این روزهای پرتقال خانه ی ما: ماهرخ:مااااااامااااان ما از کجا می یایم؟ من: ماهرخ:ماااماااان می دونی خدا منو صدا زد من اومدم من: ماهرخ:خدا چه رنگیه؟ من: ماهرخ:ماااماااان :می دونی خدا ادما ر بلند میکنه من:یعنی چطوری ماهرخ:یعنی وقتی من خوابم صبح که میشه دست منو میگیره و بیدارم میکنه ماهرخ:مامان ادما ر کی درست میکنه ؟ و گاهی به استخوان گردن اشاره داره و میگه:این استخونا چطوری درست میشن؟ و ما درمانده از این پرسش ها در جواب سوالش که میخواهد بداند آدمها چطور ساخته و پرداخته میشوند گفتیم: آدما یه نقطه ی کوچولو تو دل مامانا هستن،مامانا که غذا میخورن اون نقطه بزرگ میشه و میشه نینی،بعد که بزرگ شد و دل مامان ...
22 مرداد 1394

قصه ی آب

این روزها ما رعایت حال ابهای زیر زمینی را میکنیم اما دخترمان متوجه نیست هرچه با زبان خوش و جانم دلبندم کم آبی را گوشزد میکنیم متوجه نیست که نیست   هوای گرم و اب سرد میچسبد و همین برای سه سال و نه ماهه ی ما کافیست نقشه ای کشیدیم شیر اصلی آب را بستیم و دخترمان بگمانش که بابا آبی (همزاد بابا برقی ) راه منبع آب را بر ما بسته جریان منبع آب چنین است که ما به دخترمان گفتیم هر خانه ای منبع آبی دارد و سهمیه ای ،اگر زیاد مصرف کنیم منبع آب مان خالی میشود و امشب منبع مان خالی شد مثلا با اداره ی آب تماس گرفتیم و گفتند منبعتان خالیست و سهمیه تان تمام شده و ما ناراحت از بی آبی راه حل ماهرخ در مقابل نگرانی ما از بی آبی...
26 تير 1394

جمله وار 16+ فرهنگ لغت

مامان، باباها میشن شوهر!؟ شوهر خانماااااااا!؟ ********************* برای بچه ها خاصیت داره ********************* مامان رو تخت زایمان خوابیده،بچه تو دلش بُسُگه،بچه زایمان شد،بچه ی بُسُگ از تو دل مامانش رد میشه مثل دلفین میاد بیرون ************************* کاشکی کلاه داشته نمی باشه=کاش کلاه نمیداشت سازیدن=ساختن توستم=تونستم الماس سن تِم تِم تِم =الماس سنتر توخمو نوق=تخم مرغ   ...
26 ارديبهشت 1394

جمله وار15

یه خانم خوشگل و خوش تیپتو تلویزیون دیدی رو به من(البته با فیگورای حق به جانب خاص خودت): مامان دیدی خانم چقدر شیک بود ،مخصوصا موهاش که اینطوری اومده بود رو پیشونیش با هم کشتی میگرفتیم من مثلا مُردم،با لگد و جیغ و تهدید به کارای خطرناکش زنده نشدم با خودش: من که میرم شام بخورم خدا بیامرزت کنه من: مامان چرا اسم تو فاطمس اسم بابا حسن من توضیح دادم که کیا اسم ما ر انتخاب کردن و ما هم اسم ماهرخ انتخاب کردیم ماهرخ:خوب من این اسم دوس ندارم اسم من ساریناس ماهرخ این روزها از ما شوهر میـــــــــــــــــــخواهد ...
15 اسفند 1393

مزه احساسات رنگی

کتاب احساس یعنی چه را قبلا معرفی کردیم،خواندیمش ،ماهدخت ما هم چنین به سوالاتش پاسخ داد: در جواب به سوال می دونی احساس چه رنگیه؟ شادی_ نارنجی ناراحتی_ سیاه عصبانیت_ آبی پررنگ ترس _قهوه ای تیره میدونی احساس چه مزه ای داره؟ شادی_ خوشمزه مثل شیرینی عصبانیت _مزه بد مثلا تلخ ناراحتی _مثل فلفل تند ترس _بیمزست   ...
28 بهمن 1393

جمله وار14

معلم زبان ماهرخ بعد از اینکه ازش مثلا امتحان میگیره، میره ماهرخ با عصبانیت:حالا که بمن برچسب نمیدی میرم و تنهات میزارم تو مدرسه جات میزارم(آهنگین همرا با قر ریز) ************ یه روز تو حال و هوای خودش رو به شوهرش: تو که منو اعتنا نمیکنی به منم نمیگی دوست دارم منم میرم یه شوهر جدید پیدا میکنم ****************** بابا و کوههاش و شیفتاش و ....خلاصه چند روز نبودناش ماهرخ:چرا ما همیشه تنهاییم بابا هیچ وقت نیست پشت تلفن به بابا:من دلم غصه میخوره وقتی نیستی خونه ************************** یه روز که من بیشتر به پر و پاش پیچیدم! ماهرخ:رو به سقف (طبقه بالا)،آیییییییییی همسایه بالایی بیاین این مامان منو ببرین جاش یه مامان ج...
20 بهمن 1393

روح+بازی 91 و 92 و جمله واره13+یارمهربان2

  داخل بدن تاریک است و آدم می تواند از بالای آن ،به بیرون نگاه کند   برای آدم های دیگر،ما هم آدم های دیگریم.ما به یک زندگی عادت کرده ایم.زندگی خودمان،که فقط به نظر خودمان طبیعی می رسد... ما خیلی کم در باره ی زندگی خودمان می دانیم.حرف زدن درباره ی دیگ زودپز خانواده ی ونگر ساده تر از حرف زدن در باره ی خودمان است.پدر می گوید ما که نمی توانیم بینی خودمان را بو بکشیم...       ما که نمیتوانیم با آنچه که هستیم خیلی فرق داشته باشیم.ما فقط می توانیم از لباسهایمان بیرون بیاوریم.از پوستمان که نمی توانیم... کتاب: حقیقت دارد من یک فیلسوف کوچکم کتابخانه کوچک ماهرخ &n...
20 بهمن 1393

دیالوگ 12

امروز ته ته و فوق العاده ته آرایشی کردیم و خواستیم در مراسمی خاص حاضر شویم(رویما از لوازم آرایشی سخت گریزان است) رفتیم و برگشتیم هنوز لباس زمستانی بر تن سنگینی میکرد دختر همچون ماه با چهره ای در هم کشیده و مدبرانه چنین حکم را اعلام کردند ماهرخ:مامان پاشو ارایشت پاک کن من: در ادامه من:خوب باشه حالا ماهرخ:نه میگم پاشو برو پا کن من:چرا؟ ماهرخ:باز فردا بابا می یاد،تو هم اینجا نشستی(جای همیشگی من تو خونه) به بابا میگی نظرت چیه؟اونم میگه زشت شدی،بعد ناراحت میشی من: من:ماهرخ تو چی فک میکنی؟ ماهرخ:بنظر من که زشت شدی برو بشور من:خووووووووووووود ک.ش.ی   ...
20 بهمن 1393

ای زنبور طلایی نیش میزنی بلایی

امشب رفتیم مسجد از قضا زنبوری زیر لپ سمت چپ دخترک را نیش زد و هلاک شد گویا مجازات کارشان چنین تعیین شده ماهرخمان معترض شد که میخاره خاراندیم مجدد میسوزه گفتیم مبادا پشم شیشه در لباسش بوده که میسوزد وقتی زنبورک را در حال پرپر زدن دیدیم و جای نیش را یافتیم اصل قضیه را فهمیدیم و برای اولین بار زنبوری محبت خود را به فرزندمان نشان داد کمی ورم و هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــچ و دردانه اینگونه برای پدر تعریف کرد بابا مشهد (مسجد)بودیم یه زنبور منو عسلی کرد اصرار دارد که عسلی شده     پ ن: گاهی ببچه ها و حتی ادم بزرگا به نیش زنبور حساسیت دارن حتی گاه...
20 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد