ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

بازی 30 و 31+ طرز تهیه خمیر بازی

امروز ظهر یه کارایی کردیم   نه که کارستون اما .... رفتم سراغ کتابای دردونه و دفتر وایت برد و ماژیکش برداشتم اشکال هندسی در چپ و راست برگه کشیدم  و ازش خواستم با خطوط افقی بهم وصل کنه اولش که متوجه نشد و نقاشی کشید رفتیم سراغ مداد و دفتر و بعد از اون مدادشمعی اشکال هندسی و شمارش و شکل های نظیر هم اینها ر با هم کار کردیم  بالاخره ماهرخ خسته شد و رفت     بعد از استراحت ماهرخ و یه خواب ظهر طولانی با کلی انرژی یه عصر جدید و تجربه کردیم واسش خمیر بازی درست کردم اما دو رنگ  خوب رنگام کم بود      وای وای وای وااا...
30 مرداد 1392

بازی 25 و 26 و 27

سلام   با یه جمعه پر بار ،در اوج تنهایی اومدیم از صبح امروز ،جمعه، تا فردا من و دخترم تنهاییم واسه همین به میل خانم خانما چند تا بازی انجام دادیم اولین بازی: چسب بازی: راستش من دوست دارم ماهرخ طوری بزرگ شه که قدر داشته هاش بدونه به هر بهونه و دلیل کوچیک وسایلش دور نندازه و از اونا مراقبت کنه بهمین خاطر هر بار که کتابی پاره میشه یا اسباب بازی خراب میشه تا حد امکان اونا ر در حضور خودش و با کمک خودش تعمیر میکنم که یاد بگیره هر بار خراب شدن یک تجربه در خودش داره امروز ماهرخ کتابش پاره کرد و با هم اونو درست کردیم و ایده بازی ۲۵ به ذهنم رسید این شد که چند تا شکل از روزنامه بریدم و د...
4 مرداد 1392

بازی 22 و 23

عزیزم دختر نازم دیشب خسته ی خواب بودی اما از ماژیکات دل نمی کندی و رو روزنامه نقاشی می کشیدی از من خواستی واست گل بکشم منم تو حاشیه ی روزنامه با ۱۲ رنگ ماژیکت دونه دونه گل کشیدم و رنگاش بهت گفتم تا اینکه امروز شما تو دفترت یه طرح کشیدی و وقتی ازت پرسیدم این چیه گفتی گل!!! منم به نقاشیت نگاه کردم و دیدم جدی جدی گل کشیدی به بابا نشون دادم و زد تو ذوقم ،گفت:این شانسی دراومده اگه دوباره کشید قبول منم گفتم که دختر من گل کشیده و ازت خواستم که بازم واسم گل بکشی و تو طرح های بعدی کشیدی این بین دایره های ریز و درشت و وامضا هم میکشیدی قربون انگشتات بشم من خوشحالم که بابا حسن تسلیم شد &nb...
2 مرداد 1392

بازی 11

امروز خواستم با ماهرخ یه بازی رنگی راه بندازم اما نمیدونم چی شد که فقط از یه رنگ استفاده کردم اونهم ابی   اخه ماهرخ همیشه تو شعر یه توپ دارم قلقلی به رنگ ابی اشاره میکنه خواشتم که این رنگ ببینه و باهاش بازی کنه که دفعه بعد که تو شعر ابی گفت واسش علامت سوال پیش نیاد اول که رنگ انگشتی اماده کردم و ۳ عدد سیب زمینی کوچولو ر با قالب شیرینی پزی قالب زدم و به ماهرخ دادم که بازی شروع کنه استقبال خوبی نکردماهرخ کار با فلش کارتا ر ترجیح میده اما طبق گفته اقای سلطانی من دخالت نکردم رفتم آشپزخونه که حبوبات و ماکارونی فرم بیارم واسه بازی(با الهام از ماریا مونتسوری) دیدم یکی از سیب زمینی ها نابود شده و ماهرخ نوشجان کردن(ما...
6 خرداد 1392

بازی 9 و 10

ا مروز صبح تصمیم گرفتم به کارای خونه برسم   شروع کردم به انجام کارای روزمره کم کم یه سری موج منفی اومد سراغم و همین که متوجه شدم دارم بار منفی دریافت میکنم و ممکن بداخلاق شم کار گذاشتم کنار و شدم دوست ماهرخ یه مامان فاطمه ی کوچولو خواستم با ماهرخ یه بازی راه بندازم و رفتم سراغ روزنامه باطله های وسط خونه که تا چند دقیقه پیش قرار  بود برن تو سطل زباله سعی کردم یه سری پوشال کاغذی درست کنم روزنامه ها ر خیلی باریک تا زدم  قیچی میکردم ماهرخ با دقت خیلی زیاد به کار من نگاه میکرد پلک نمیزد فک کنم دوست داشت امتحان کنه اما این کار واسش زود ه یه پیاله اب با رنگ خوراکی اماده کردم روزنامه ها رو پیاله اب گ...
4 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد