ماهرخماهرخ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره
فردینفردین، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈زمانی که خودم شروع کردم به نوشتن🌈، تا این لحظه: 1 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋تولد شمار وبلاگم🌙✨️🦋، تا این لحظه: 11 سال و 22 روز سن داره

Mahake man

🔗⛓️‍💥

مشهد

بعد اظهر روز دوشنبه منو مامان فاطمه ییهو تصمیم گرفتیم با نرگس و محمد رضا جون بریم مشهد   باقطار رفتم خونه عمه جون آنیسا جون و پریماه جون کلی با پریماه بازی کردیم با هم رفتیم  به مجموعه فرهنگی شازده کوچولو کلی بازی و کتاب و ... ۲ تا کتاب رنگ امیزی همراه با شعر و یه پک ۲۰ تایی از پازل های ۲ تکه و ۲ تا کتاب دیگه از مجموعه بگرد و پیدا کن و کتابی از مجموعه قصه هایی برای ۲ ساله ها خریدیم و قیمت ها هم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ۵شنبه برگشتیم نیشابور   ...
11 خرداد 1392

[عنوان ندارد]

یک دو سه بپر(با حرکت فتحه)= یک دو سه بپر بسسه=بسه شیریله=شیرینی گود=دوغ بوزوگه=بزرگه پرییا=پریماه طوطی=طوطی ممون=میمون نیستش دده=نیست دیگه بسسه=بسه بوخواب=بخواب  باتتینه ـ باتد=بادکنک سیب=سیب هدونه=هندوانه   میخوای=می خوای نمخوای=نمی خوای میخوام=می خوام نمخوام=نمی خوام
9 خرداد 1392

بازی 11

امروز خواستم با ماهرخ یه بازی رنگی راه بندازم اما نمیدونم چی شد که فقط از یه رنگ استفاده کردم اونهم ابی   اخه ماهرخ همیشه تو شعر یه توپ دارم قلقلی به رنگ ابی اشاره میکنه خواشتم که این رنگ ببینه و باهاش بازی کنه که دفعه بعد که تو شعر ابی گفت واسش علامت سوال پیش نیاد اول که رنگ انگشتی اماده کردم و ۳ عدد سیب زمینی کوچولو ر با قالب شیرینی پزی قالب زدم و به ماهرخ دادم که بازی شروع کنه استقبال خوبی نکردماهرخ کار با فلش کارتا ر ترجیح میده اما طبق گفته اقای سلطانی من دخالت نکردم رفتم آشپزخونه که حبوبات و ماکارونی فرم بیارم واسه بازی(با الهام از ماریا مونتسوری) دیدم یکی از سیب زمینی ها نابود شده و ماهرخ نوشجان کردن(ما...
6 خرداد 1392

بادکنک فروش

دیروز با دختری رفتیم پارک   ماهرخ عاشق سرسرس اما پارک خیلی شلوغ بود ماهرخ یه دور بازی میکرد یه دور  راه میرفت تا اینکه یه خانم بادکنک فروش شروع کرد به باد کردن بادکنکا و وصل کردن میله هاش همه ی بچه ها دویدن سمتش و التماس مامان و بابا که من بادکنک میخوام ماهرخ براحتی توجیه شد که اونا خریدنی نیستن یا شاید نمیدونست که خریدنی هستن فقط نگاه میکرد وقتی خانم همه ی بادکنکاش باد کرد ماهرخ شیکر پنیر رفت پلوش نشست و راحت باش دوس شد و به بادکنکا خیره شد مللت تو حیرت این کار ماهرخ بودن وقتی از نگاه کردن خسته شد پا شد و اومدیم خونه     ...
5 خرداد 1392

بازی 9 و 10

ا مروز صبح تصمیم گرفتم به کارای خونه برسم   شروع کردم به انجام کارای روزمره کم کم یه سری موج منفی اومد سراغم و همین که متوجه شدم دارم بار منفی دریافت میکنم و ممکن بداخلاق شم کار گذاشتم کنار و شدم دوست ماهرخ یه مامان فاطمه ی کوچولو خواستم با ماهرخ یه بازی راه بندازم و رفتم سراغ روزنامه باطله های وسط خونه که تا چند دقیقه پیش قرار  بود برن تو سطل زباله سعی کردم یه سری پوشال کاغذی درست کنم روزنامه ها ر خیلی باریک تا زدم  قیچی میکردم ماهرخ با دقت خیلی زیاد به کار من نگاه میکرد پلک نمیزد فک کنم دوست داشت امتحان کنه اما این کار واسش زود ه یه پیاله اب با رنگ خوراکی اماده کردم روزنامه ها رو پیاله اب گ...
4 خرداد 1392

مدل شعر خوندن ماهرخ تو 18 ماهگی

قرمز(ماهرخ) آبی(مامان فاطمه) شعر حیوانات: ببیی میگه؟ بع بع                 دنبه داری؟              نه نه گاو میگه ؟     ما ما                  کوچولوی من دنبالم     بیا هاپو میگه؟   هاپ هاپ           یه دوست دارم گنده و      چاق قورباغه میگه؟    قور قور          ز خونه نشو     دور دور خروس میگه؟     گلگلی گلو     غذات بخور ای &nbs...
4 خرداد 1392

بازی 8

دیروز تو کارگاه بازی من و دخترم  یه بازی داشتیم که انجامش دیر شده بود اما تصمیم گرفتم انجامش بدم   آخه عذاب وجدان داشت منو میخورد تو این بازی تو ظرفای مختلف جند مدل حبوبات و سبزی خشک ریختم بهمراه خاک ژله ای و فندق و گذاشتم جلو ماهرخ و فقط و فقط نگاش کرد من فک میکردم فقط با خاک ژله ای بازی کنه اما ماهرخم با همه بازی کرد و همرو با هم قاطی کرد دخمری از این بازی کلی لذت برد وااااای که وقتی با انگشتای کوچیکش سعی داشت دونه های خاک ژله ای رو از روی زمین برداره و بریزه تو ظرفش میخواستم بند بند انگشتاش گاز بگیرم چیدن ماش و عدسا از تو خاکای ژله ای واسش سخت بود آخه خاکا میومدن بین انگشتاش   ...
3 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mahake man می باشد