دیروز با دختری رفتیم پارک ماهرخ عاشق سرسرس اما پارک خیلی شلوغ بود ماهرخ یه دور بازی میکرد یه دور راه میرفت تا اینکه یه خانم بادکنک فروش شروع کرد به باد کردن بادکنکا و وصل کردن میله هاش همه ی بچه ها دویدن سمتش و التماس مامان و بابا که من بادکنک میخوام ماهرخ براحتی توجیه شد که اونا خریدنی نیستن یا شاید نمیدونست که خریدنی هستن فقط نگاه میکرد وقتی خانم همه ی بادکنکاش باد کرد ماهرخ شیکر پنیر رفت پلوش نشست و راحت باش دوس شد و به بادکنکا خیره شد مللت تو حیرت این کار ماهرخ بودن وقتی از نگاه کردن خسته شد پا شد و اومدیم خونه ...