بدون عنوان
این روزها عجیب شدی
ما را هم به سرزمین عجایب میبری
نمیدانم انچه می خواهی بدانی را
اگر هم بدانم فهماندش بر تو را نمیتوانم
بعد از آسمان و ابر و خورشید
از خدا میپرسی
ماهرخ:مامان خدا چجوری درست شده
من :(با کلی تعجب،نمیتونم ،نمیدونم به زبون بیارم و فقط میگم خدا درست نشده همیشه بوده و هست)
شاید اشتباه باشد اما هوا را مثالش کردیم که تو هم درک نکردی و باز هم پرسیدی
کتابی داشتیم که درکش برایت سنگین بود
خواندیمش
خودمان که برای اولین بار خواندیم مو به تنمان سیخ شد و چه زیبا از عظمت خدا میگوید
نام کتاب :
سوال، سوال چه کسی داده به گل این همه رنگ؟
نویسنده : مارکوس فیستر
شاعر : اسدالله شعبانی
ناشر : شهرتاش
خواندیم هر برگش ما را به حیرت می انداخت
صفحه اول ش عکس لوبیایی هست که جوانه زده و نویسنده میپرسد چه کسی گفته به بذر که بروید ...
صفحه بعد از هسته ی سیب تا درخت سیب را نشانه گرفته
از ماموریت هسته سیب در دل مهربانش میگوید
و در صفحه ای از ابری که میبارد بر ما
میپرسیم
این سوالات را از یکدانه ی خردسالمان
و میگوید ابر میبارد چون ابر است
میپرسیم چرا سنگ نمیبارد
میگوید خوب سنگ است و نفهم !!!!
اما ابر میفهمد!!!
تویی دیگر چه کنیم هنوز سوالش به حول قوه ی خود پایدار است
پ ن:
هرگز به جهانبینی تو کاری نداشتم نه از شادیش گفتم نه از غضبش
که ندارد غضب
آنچه هست در دل ماست
اما رحمن و رحیم بودنش را نشانت دادم بی نام
بی اشاره
باشد که بعد از دیدن عظمتش خود به نتیجه برسی این همه رحمانیت و رحیمی از کجا نشات گرفته
و خود سرچشمه اش را جویا شوی