تو بخند
چيست در بازی آن ابر سپيد؟
تو بخند!
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
به جای همه گلها تو بخند
همه می پرسند
چيست در زمزمه مبهم آب؟
چيست در همهمه دلکش برگ؟
چيست در بازی آن ابر سپيد؟
روی اين آبی ارام بلند
که تو را می برد اينگونه به ژرفای خيال؟
چيست در خلوت خاموش کبوترها؟
چيست در کوشش بی حاصل موج؟
چيست در خنده جام
که تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری!؟
نه به اين خلوت خاموش کبوتر ها
نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام
من به اين جمله نمی انديشم!
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاک شقايق را در سينه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاينده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را می شنوم
ميبينم
من به اين جمله نمی انديشم!
..... من تنها به تو می انديشم
جای مهتاب به تاريکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اينک اين من که به پای تو در افتادم باز
ريسمانی کن از آن سوی دراز
تو بگير
تو ببند!
تو بخواه
تو بمان با من تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
من همين يک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرين جرعه اين جام تهی را تو بنوش!
به تو می انديشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می انديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من
تنها تو بمان
ف.مشیری