ماهرخ داره گل میچینه
امروز با مامان فاطمه و مامان جونی و خاله زهذا ذفتیم دنبال دکتر واسه اثه های مامان و کلی پیاده روی کردیم و خسته شدیم
مامان فاطمه زنگ زد دایی جون (علی) ودایی جون قول داد بیاد دنبالمون
وقتی با دایی جون برمیگشتیم خونه من از سرم از پنجره ماشین درآوردم که یه خانم و آقایی که با موتور بودن اومدن پلوم همینطور که با سرعت میرفتیم یه گل بمن دادن
خیلی خوشگل بود منم دادمش به دایی جون
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی