بدون عنوان
بعضی وقتا اژدهایی درونم از خواب پامیشه و با شتاب خودش میچسبونه به شیشه چشام
از کربن وجودم کیسه کیسه برمی داره و آتیشش ر از دهنم بیرون میریزه
این آتیش چیو میسوزونه خودش میدونه
اما
این اژهای نفهم هیچ چیو نمیبینه پرده ی چشام میکشه پاییین آتیشهای فراخش میریزه پایین کوچیک و بزرگ سرش نمیشه
آتیشش خوووووووووووووب میسوزونه تا...
وقتی کربنش تموم میشه ، مث یه بچه گنجیشک کز میکنه کنج خونش
پرده ی چشام میزنه کنار
از پنجره ی چشام میبینه چیار سوزونده
بعضی از خاکسترا دیگه درست نمیشن و فقط یه بار میسوزن واسه همیشه
و دل گنجیشک میگیره از اژدهایی شدنش
کربنم اگه تموم شه دیگه سوختی ندارم واسه ادامه ی روزام
این اژدهای بی فکر و بی رحم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی